«روزگار فراموش شده…»
شاید شما یادتون نیاد ولی ما یه زمانی نون رو تلیت میکردیم تو چای میخوردیم
و نون و پنیر کوپنی برامون غذای نیمه اعیونی محسوب میشد
ولی یادمه هیچ وقت انقدر غر نمیزدیم!
در عین فقر خوشبخت بودیم
مهمونیامون اغلب با آبدوغ خیار یا عدس پلو و نهایتا آبگوشت اونم با گوشت کوپنی که خانمهای کدبانو ذخیره میکردند برگزارمیشد
اماهیچ وقت انقدر غرنمیزدیم!
من بیشتر لباسهای کوچک شده ی داداشمو میپوشیدم
خواهرم لباسهای منو
دخترهمسایه لباس سالم مونده ی خواهرمو
وداداشم لباسهای پسرخالم و…
هیچکی خجالت نمیکشید
هیچ وقتم انقدر غر نمیزدیم!
یادمه از یه تیکه چوب و چند تا سنگ یا یه تیکه سیم ده جور بازی خلق میکردیم
خطکشمون لبه ی صاف کتابمون بود
و تا مدادمون به قدری که دیگه نشه لای انگشت نگهش داشت نمیشد، مداد جدید برامون نمیخریدند
یادمه پاک کنمون رو با نخ مثل گردنبند مینداختیم گردنمون که مبادا گم شه
فقط یه تراش داشتیم که داداشم میگفت تو ببر مدرسه
معمولا مداداشو با چاقو میتراشید
انگار همین باعث شده بود کم کم خراط بشه
قایق و اسب و میوه چوبی از شاخه های خشک درختها درست میکرد
بهترین هدیه ی عمرم قایق کوچک چوبی ای بود که برادرم خدا بیامرز برام درست کرد
کاش نگهش داشته بودم…