کنسل شدن حمله
خاطره یک رزمنده از دفاع مقدس
پدرم میگفتن توی ارتفاعات شمشیر دیدبان بودم شب زمستون برف تا کمر اومده بود قرار بوده صبح حمله ی سنگینی انجام بشه از طرف ارتش عراق خبر گرفته بودیم.
میگفت من و رفیقم نشسته بودیم یهو گفتم فلانی بیا یکم اذیتشون کنیم عراقی ها رو
اونها توی دامنه کوه بودن و ما تو ارتفاع بالاسرشون
دوتایی نشستیم پشت یه سنگ خیلییییییی بزرگ و تا اونجا که تونستیم هل دادیمش و سنگ حرکت کرد به سمت پایین و هرچه سنگ تو مسیرش بود رو با خودش برد
میگفت عراقیا انقد وحشت کردن تا صبح منور زدن و تیر هوایی
منو رفیقمم میخندیدیم
گفت اردوگاهشون رو جمع کردن و رفتن و حمله هم کنسل شد.
پدرم به فرمانده اطلاع میده و ایشون پدرم رو تشویق میکنه فرماندشون شهید قلیوند بوده
پدر من مدتی بعد توی حلبچه ی عراق موجی و شیمیایی میشن و نتونستن برن جبهه همون دوست همراهشون هم توی حلبچه شهید میشه
فرم در حال بارگذاری ...