ارتشیان دلاور
?پس از پیروزی انقلاب، در شرایطی که دشمنان کمین کرده انقلاب و به تبعیت از آنان دوستان نا آگاه، نغمه شوم و خطرناک انحلال ارتش را سرداده بودند و ارتش در حساسترین شرایط حیات خود قرار گرفته بود، امام خمینی (ره) به عنوان بزرگترین حامی ارتش پای در میدان نهاد و نقشه شوم دشمنان انقلاب را نقش بر آب نمود و طی پیامی، با قاطعیت هرچه تمامتر، ضرورت حفظ ارتش را اعلام و در جهت انسجام، یکپارچگی و وحدت ارتش، فرمان تاریخی و مهمی را صادر فرمودند و روز 29 فروردین را روز ارتش نامگذاری کردند…
? سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبانماه 1359 در یک ماموریت برونمرزی با عملیات موفقیت آمیز در راه برگشت، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین او را نشانه رفت و هواپیمای وی مورد اصابت موشک قرار گرفت. پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به 30 کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و اقبالی با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان دلیر ایران زمین بیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون بشکه نفت عراق از کار بیفتد… صدام به خون این شهید تشنه بود و صدام دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را دو نیمه کردند. نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد…
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
برشی از زندگی سرلشگر خلبان، شهید سید علی اقبالی دوگاهه
?جنگاور بود، چترباز بود، دورههایی که یک رنجر باید ببیند را گذرانده بود، کلاه سبز بود. از خیلی سال قبلتر مسوول حوزه بسیج و مسوول آموزش ناصحین شد و همیشه خودش را سرباز رهبر میدانست. قبلا یکبار به عراق رفته بود، اما آن موقع ماموریتش طولانی نبود. محسن درست است که پسرم بود، اما پشت و پناهم بود، روزی هم که آمد و گفت میخواهد به سوریه برود میدانستم این راه، شهادت دارد، خودم هم در دوران دفاع مقدس جبهه بودم، میدانستم شرایط جنگ چگونه است. البته این را هم قبول داشتم که شهادت نصیب هر کسی نمیشود و اینهایی که امروز میبینید شهید شدهاند، برگزیده هستند. محسن خیلی دوست داشت حضرت آقا را از نزدیک ببیند و حتی در وصیتنامهاش هم نوشته بود که آرزو دارم آقا دست مبارکشان را روی سرم بکشند که قسمت نشد و البته آقا بعد از شهادتش سر مزار محسن آمد و چند دقیقهای ایستادند.
کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید محسن قوطاسلو
?وقتي برای آخرین بار دیدمش سفيد مثل مهتابي شده بود. تازه اصلاح كرده بود. چشمهايش باز بود. تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند. اگر سوراخ روي قلبش نبود ميگفتم خوابيده… گوشهي لبهايش چين خورده بود… درد داشت. آنقدر به خطوط صورتش، حالت لبهايش دقت كرده بودم كه فهميدم چه معنايي دارد. به پسرها گفتم: “كف پاي بابا را ببوسيد. پاي بابا خيلي خسته است"… بعد هم يك پروانه آمد نشست روي پيكر حسن. بعد پرواز كرد و با حسن آمد تا قبر. لباسهاي خونياش را پسرها شستند و من همهي آنها را تميز و مرتّب در كمد نگه داشتهام. حالا سالهاست كه از رفتن حسن ميگذرد؛ مينشينم و عكسها را جلويم ميچينم و نگاه شان ميكنم و بر تنهائيم فكر ميكنم. بچهها هستند اما حسن نيست…
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
روایتی از همسر سرلشگر شهید, آبشناسان
? یکی از تکاورانی که در حماسه خرمشهر در ابتدای جنگ حضور داشتند، خاطره ای فراموش نشدنی در تاریخ این سرزمین را از آن روزها چنین بیان کردند: “پس از این که خرمشهر سقوط کرد و به دست دشمن افتاد، بین ما و دشمن پل خرمشهر حایل شد که با تخریب آن مانع از ادامه پیشروی دشمن شده بودیم. دشمن برای تضعیف روحیه ما، جنازه یکی از دخترانی را که در طول محاصره به شهادت رسیده بود و در شهر جای مانده بود را در آن سوی پل به یکی از تیرهای برق کنار پل در سمتی که ما ببینیم، بسته بود. تکاوران دلیر ما که این صحنه را دیدند، به خاطر حفظ ناموس وطن، برای برگرداندن جنازه آن دختر ایرانی، به آن سوی رودخانه رفته، سه نفر از تکاوران شهید شدند و پیکرشان همانجا ماند، اما توانستند جنازه آن دختر ایرانی یعنی ناموس وطن را از چنگ دشمن آزاد کرده و به این سمت پل بیاورند…."
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
فرم در حال بارگذاری ...