خاطره یک رزمنده از دفاع مقدس
پدرم میگفتن توی ارتفاعات شمشیر دیدبان بودم شب زمستون برف تا کمر اومده بود قرار بوده صبح حمله ی سنگینی انجام بشه از طرف ارتش عراق خبر گرفته بودیم.
میگفت من و رفیقم نشسته بودیم یهو گفتم فلانی بیا یکم اذیتشون کنیم عراقی ها رو
اونها توی دامنه کوه بودن و ما تو ارتفاع بالاسرشون